امیرعباس چند روز جلوی چشم بابام آفتابی نمیشد چون خجالت میکشید قضیه ازین قراره که امیر عباس و حسین و امیرمحمد داشتن طبق معمول تو حیاط آتیش میسوزوندن که امیرعباس عصای خوشششششگل بابامو میشکنه
خودشم میدونه چقدر اشتباه بوده کارش برای همینم دیگه بابام دلش نیومد بیشتر ازین بچه خودخوری کنه بنابراین باهاش حرف زد و گفته فدای سر پسرم عب نداره و فلان و بیسار که دیگه آقا آفتابی بشن
چند روز پیشا بحث کی دختر بیشتر دوس داره کی بیشتر پسر بود منم گفتم واقعا فرقی نداره بچه چه دختر باشه چه پسر فقط " امیرعباس" باشهمدیونید فکر کنید من تبعیض قائل شدما فکر نکنید مطمئن باشید
خدایا توبه
درباره این سایت