محل تبلیغات شما

یه روز یکی زنگ زد خونمون 10 سال از من بزرگتره  ازدواج کرده و بچه هم داره یه جورایی آشنا بود فقط آشنای من نه آشنای خانوادگی

عصبی بود! صداش پر استرس بود ناراحت عصبانی!

ازم میخواست در مورد مهریه و اینجور چیزا بهش توضیح بدم 

میگفت با شوهرم دعوام شده والان شوهرم منو دخترمو توی خونه زندونی کرده

بهش گفتم اول آروم باش توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن اون الان عصبانی بوده شما هم الان عصبانی هستی

اول با یه مشاور حرف بزن شماره ی چندتا مشاورم بهش دادم میگفت اینجا توی شهر شوهرم سخته توی شهر مادرش بهش آدرس و شماره تلفن دادم بهش گفتم اگه وقتی اروم شدی باز هم میخواستی از شوهرت طلاق بگیری اونوقت من شماره ی چند تا وکیل حسابی بهت مییدم برای طلاق گرفتن همیشه وقت هست اما اگه اینو به شوهرت بگی و شروع کنی ممکنه دیگه فرصت ساختن دوباره ی زندگیتو نداشته باشی

پس به خودت وقت بده

قبول کرد و بعدا هم زندگیش خیلی بهتر شد.

خدا رو شکر.

خداروشکر که خدا بهم کمک کرد و خیلی زود چیزی رو که ازم خواسته بودو بهش نگفتم 

خدایا ممنونم که منو شرمنده نکردی هروقت یادش میفتم از صمیم قلبم خوشحال میشم



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها